سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان زیبا و جذاب مادر دروغگو

 

داستان مادر دروغگوداستان مادر دروغگو

مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» 
 

 

برای دیدن ادامه داستان مادر دروغگو اینجا را کلیک کنید


داستان پدر و خواستگاران

داستان پدر و خواستگارانداستان پدر و خواستگاران، پدر و خواستگاران، داستان کوتاه پدر و خواستگاران، داستانک پدر و خواستگاران، داستان جذاب پدر و خواستگاران، داستان زیبا پدر و خواستگاران، داستان مفید پدر و خواستگاران، داستان واقعی پدر و خواستگاران، داستان جالب پدر و خواستگاران، داستان خواندنی پدر و خواستگاران
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمی‌دهم.»
پسری پول‌دار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود. پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: «انشاءالله خدا او را هدایت می‌کند.»  

 

برای دیدن ادامه داستان پدر و خواستگاران اینجا را کلیک کنید


داستان موفقیت شرکت زیمنس

داستان موفقیت شرکت زیمنس

 

داستان موفقیت شرکت زیمنس

ورنر وان زیمنس در سال 1847 و با طراحی یک دستگاه تلگراف ابتدایی شرکت زیمنس را پایه‌گذاری کرد. او که در دوران جوانی به علت فقر خانواده از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده و به ناچار به ارتش آلمان پیوسته بود در همان دوران تحصیل در ارتش توانست هوش سرشاری را در زمینه مهندسی به نمایش گذارد و در سال 1842 اولین اختراع خود را به ثبت رساند.

تنها به فاصله یک سال از تاسیس شرکت زیمنس، این شرکت قراردادی را برای نصب خطوط تلفن بین برلین و فرانکفورت با دولت امضا کرد. زیمنس توانست با موفقیت و در زمان مقرر از عهده انجام تعهدات خود برآید. اجرای این پروژه برای شرکت تازه پای زیمنس موفقیت بزرگی محسوب می‌شد، اما عدم توانایی شرکت در به دست آوردن پروژه‌های دولتی بیشتر، این شرکت را در اوایل دهه1850 دچار بحران کرد.
آنچه برای رهایی از این بحران به کمک شرکت زیمنس آمد عقد قراردادهای خارجی بود. در 1853 زیمنس قراردادی برای نصب شبکه تلگراف در روسیه منعقد کرد. این شبکه عظیم فاصله 10?000 کیلومتری فنلاند تا کرایمی ‌(یکی از جمهوری‌های خودمختار اوکراین امروز) را پوشش می‌داد. قرارداد زیمنس با دولت روسیه تامین خدمات نگهداری شبکه تلگراف را نیز در برمی‌گرفت.
به این ترتیب بود که زیمنس اولین شعبه خارجی خود را در 1855 و در سن پترزبورگ بنا کرد. مدیریت این بخش از کار را، کارل برادر ورنر بر عهده داشت. دیگر برادر ورنر یعنی ویلهم نیز در 1858 شعبه دیگر شرکت را در بریتانیا تاسیس کرد. 


برای دیدن ادامه داستان موفقیت شرکت زیمنس اینجا را کلیک کنید


داستان زن نازا

 

داستان زن نازاداستان زن نازا

گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیه‌السلام، کلیم‌الله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی علیه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی علیه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.

 
برای دیدن ادامه داستان زن نازا اینجا را کلیک کنید


داستان کوتاه درخواست طلاق, داستان جدید درخواست طلاق, داستان خوان

 

 

داستان درخواست طلاق
وقتی آن شب از شرکت به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد. دست او را گرفتم و گفتم: «باید چیزی را به تو بگویم.»
او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید: «چرا؟»
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید: «تو مرد نیستی!»
آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و سی درصد از سهم شرکتم را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ده سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متأسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. 

برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید